tag:blogger.com,1999:blog-137826472024-02-20T19:07:23.945+03:30abnormindimaginaryhttp://www.blogger.com/profile/15034070521510123255noreply@blogger.comBlogger29125tag:blogger.com,1999:blog-13782647.post-1127703731449076602005-09-26T06:31:00.000+03:302005-09-26T06:41:19.453+03:30دکه های روزنامه فروشی.<br />"من نمیخوام نفس بکشم ."<br />تیتر تمام روزنامه های عصر .<br />مجله چگونه اولترا لایت شویم .<br />آتیش مجانی .<br />آتیش مجانی .<br />آتیش مجانی .<br /><br /><br />###<br /><br /><br />روی خطوط سفید جاده پرواز می کنی؟<br />از چه چیز می ترسی؟<br />من خودم در فیلم ها دیده ام که اگر اگر اگر در کنار مسیر نور های روشن<br />آنجا که باد موج می شود ودر زیر و بم لباس های سکسی دراز بکشم در انتظار .<br />اکثرا یک چیزی چیزی می شود .<br />...به اتفاق خوش آیند .<br /><br /><br />###<br /><br />اصلا کل بحث امروز ما درباره یه اتفاق خوش آیند است .<br />بوی قرمه سبزی می دهد در خستگی ظهر احتمالا .<br />غروب دلنشین و پر و پاچه لخت دختری روی نیم کت که می خارد.<br />قراری که قرار نیست برگزار شود.<br />و بر عکسش ،<br />مهمانی های حداکثر دونفره.<br />جین های متوالی و ناگهانی.<br /> <br /><br />###<br /><br /><br />می دونی وقتی که دراز کشیدم سر صبح و تو طبق معمول از جسد من خداحافظی می کنی و میری،<br />و مثل همیشه فکر می کنی فکر می کنی خوابم.<br /><br /><br />وقت می کنم به دیواره های درونیم نگاه کنم .<br />مثل یه قوطی خالی .<br />یه جسم زرد کوجولو هم توش افتاده که اینور و اونور می ره و سر و صدا می کنه گاهی.<br />و بقیه اشیا که همه به تو خیره نگاه می کنن .<br /><br />اونقدر خوردیم و کشیدیم که همه چیز ها رو ابدی ببینیم . <br />زیر تاریکی پتو تو بغل هم هنوز می ترسیدیم مگه نه !<br />گاهی وقتا فکر می کنم تمام عمر ترسیدم نه زندگی.<br /> و باز هم بقیه اشیا که همه به تو خیره نگاه می کنن .<br /><br />دلت می خواد ظرف های کثیفی آشپزخونه رو منفجر کنی .<br />واقعیت نامنظم و پراکنده اطرافت رو نابود کنی .<br />ولی نمی تونی حتی خودتو تکون بدی .<br />همین ضعف کوچک بهانه ی خوبیه ساعت ها عر زدن.<br /><br />اگر اگر اگر ساعت ها گریه کنم خورشید کلافه ظهر برام دست تکون میده یا باید این یکیو تو کتابا پیدا کنم ؟<br /><br /> <br /><br />###<br /><br /><br /><br />فرار از واقعیت های ناخوش آیند به حاشیه های کسخل . هاه...؟<br /><br /><br /><br />###<br /><br /><br /><br />خواهرم برای غوی قصر آشپزی می کرد .<br />من در حیاط با گل های تعطیلات شرجی بازی می کردم .<br />مامان خدا رو ارضا می کرد .<br />پدرم واسه خاطر یه لقمه نون دراز کشیده بود .<br /> <br />همه جا مملو از پترن های سبز بود .<br />و زیبایی بود که از باغ می چکید .<br />خورشید پشت ابرا آفتاب گرفته بود .<br />همه چیز معمولی و دوست داشتنی بود.<br />همین روزا بود که یه حوری از جلوی دروازه رد شه و گلوم پیش موهای فرفری و قهوه ایش گیر کنه .<br />احتمالا چشماش یک کم هم سرخ بود که به صورت سفیدش خیلی می آد.<br />داشتم میدویدم دنبالش.<br />اون هم می دوید و می خندید .<br />می دونست می گیرمش.<br />با اون چکمه هاش مگه چقدر می تونه بدوه .<br />خواهرم داشت ما رو میدید و روده بر شده بود .<br />غول قصر هم که پیپ می کشید داشت روزنامه می خوند و سرشو تکون می داد .<br />همین طور که فرشته من خسته شده بود و داشت خودش رو به دست های من میسپرد ، خدا نظرش عوض شد .<br /><br /><br /><br />###<br /><br /><br />من : خیلی بابا نامردی!<br />خدا (با ته لهجه ی اصفهانی) : خفه شو ، بچه پررو ،<br />من : مگه هر چی سیب خورده بودیم بالا نیاوردیم .<br />مگه بیخیال گند هایی که زده بودی ، مغزمون رو ریست نکردیم . پس قول و قرارمون چی شد.<br />خدا : توهم بود بدبخت ، این کسپرتا چیه واسه من بلغور می کنی، روزنامه های امروز عصر رو بخون تا با مضرات مواد مخدر بیشتر آشنا شی.<br />من (زیر لب!) : حیف که زورم بهت نمی رسه .<br />خدا : هان؟<br />من: هیچی بابا.<br /><br /><br />###<br /><br /><br />کبریت ندارم تو جیبم .<br />مسیر کاتوره ایم رو به صورت نسبی طوری تنظیم می کنم که هر ده دقیقه از کنار یک دکه رد شم .<br />معمولا یه فندک به قیافه ی پلاسیده صاحب دکه آویزونه .<br />آخ که من ساق های سفیدتون رو قورت بدم.جونم با این لفت و رایت کونتون.<br />تو این غروب کسخل هیچی بیشتر از یه دختر هات و پررو فاز نمی ده .<br />وقتی یکی رو می بینی که با له له داره قیافه پسرا رو سرچ می کنه : به این می گن یه اتفاق خوشآیند .<br /> همینطوری که سرمای آیس پک رو تو گلوت می ریزی یکم واسه خودت می خندی که جرا دارم بی دلیل می خندم.<br />بعد هم که خب حسابی گوز گوزی یه گوشه میشینی با هاش.<br />با اینکه همه چیز معمولی و دوست داشتنیه !<br />ممکنه تو اینجور نباشی .<br />هه هه ها ها...imaginaryhttp://www.blogger.com/profile/15034070521510123255noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13782647.post-1127513233344401192005-09-24T01:23:00.000+03:302005-09-24T02:03:23.533+03:30<center><br /><img src=http://www.navaye-madrese.com/test/newbaby.jpg ><br /><br /> <br /><br /></center>imaginaryhttp://www.blogger.com/profile/15034070521510123255noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13782647.post-1127433181046285912005-09-23T03:21:00.000+03:302005-09-24T01:41:49.396+03:30<center><br /><img src=http://navaye-madrese.com/test/mot.jpg? ><br /></center>imaginaryhttp://www.blogger.com/profile/15034070521510123255noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13782647.post-1127432542065286262005-09-23T03:11:00.000+03:302005-09-23T05:23:19.036+03:30خانوم پرستار صبر کن<br />باور کنین نمی خوام اذیتتون کنم .<br />حالم خوب نیس .<br /> درد دارم.<br /><br />***<br /><br /> داری یه داستان ساده می شی .<br />یه قهرمان پلاستیکی عبرت آموز برای مجله های خانوادگی .<br />یه سرگرمی پیش پا افتاده .<br />سنگی که ممکنه شوت بشی یا نه ؟<br />هوم<br />هه هاها<br /><br /><br />***<br /><br />آهنگ در خواستی امروز اپرای معروفه هانی چهارمه .<br />وقتی گشنس .<br />هانی اولین سگ همسایمونه که برعکس سه تای قبلی هنوز نمرده <br /><br />!<br /><br /><br />***<br /><br />امروز تو حموم غم عجیب و غریبی داشتم .<br />بعد از تو به امید کدوم کس پشمام رو بزنم .<br /><br /><br />***<br /><br /><br />می گم : غیر از من و شوهرت دیگه به کیا میدی؟<br />می گه : به شوهر همسایه .<br />می گم : اگه زنش بفهمه جرت میده هان !؟<br />میگه : زنش منو راضی کرد؟<br />میگم : هانس!؟!؟!؟<br />میگه : با یک ست طلا راضی شده . البته داره شاکی میشه کم کم .<br />دنیای جالبیه !<br /><br /><br />***<br /><br />کونده شب ها به گلدونم آب می ده !<br />میگه می خوام مثه خودم بیدار بمونه تا صبح !<br /><br /><br /><br />***<br /><br />بگذریم بریم سراغ یکی از اساسیترین سوالات بشری؟<br />آلفردو پایپ من بین لب های کدوم سیسیلی بیمروتی داره می جنبه؟ هان ؟<br /><br />***<br /><br /><br />پ ن :اگر در میان خوانندگان عزیز کسی وجود داره که از ته دل به این <br />وبلاگ و صاحبش علاقه داره ، الان این بلاگر خلاق در شرایط سختی <br />قرار داره . یک کمک مالی بکنه .انشالله یک در دنیا صد در آخرت بره تو <br />کونش .<br /><br /><br />***<br /><br />نمی تونم ببندم فک رو ،<br />فوقش فردا پاک می کنم دیگه .<br />هنوزم میتونم روزی 50kb کسشر تولید کنم .<br />(قیافه راضی از خود، ازین ها که یه نوع آرامشی توشه که با یک <br />میلیون دلار هم آدم عوضش نمی کنه)<br /><br />***<br /><br />میخوای مثل یه راننده عادی باشی ،<br />ولی اینکاره نیسی داداش ،<br />حقیقته .<br /><br />***<br /><br />یادته همه جا رو دنبال رد استخوون ها می گشتیم .<br />کاشکی<br />همیشه می گشتیم .<br />کاش خسته نمی شدیم هان .<br />ای کاش که به روی هم نمی آوردیم زیر کدوم بوته چالشون کرده بودیم .<br /><br /><br />***<br /><br />شیفت عوض میشه<br />پیرزن پرستار لباساش را در آورده و سینه های بزرگش رو به صورتم میماله.<br /> شب شده و its too late<br /><center>t h i n g s c h a n g e d<br /></center><br />الان وقت خوابه دیگه <br />نه درد .imaginaryhttp://www.blogger.com/profile/15034070521510123255noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13782647.post-1126821620296750862005-09-16T02:28:00.000+04:302005-09-16T02:38:26.936+04:30<center><br /><img src=http://www.navaye-madrese.com/test/bolbolb.jpg><br /></center>imaginaryhttp://www.blogger.com/profile/15034070521510123255noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13782647.post-1126741679532167442005-09-15T04:03:00.000+04:302005-09-15T04:17:59.536+04:30امروز متوجه شدم چرا گونه های این دختر به شکل احمقانه ای باد کرده است .<br />با توجه به اینکه امروز گفت سرطان خون دارد ،احتمالا دلیلش مصرف کرتن باشد .<br />یک نخ سیگار دود کردم .<br />اشتباه من آنجا بود که کنسرو لوبیا صرف کردم قبل از آنکه پدر پیتزا به دست بیاید.<br />و درد <br />.درد اینجاس که این سس قرمز باز نمی شود.<br /><br />د باز شو لعنتی<br />مادر جنده ها یه راه حل بهتر از دندون های من واسه این سس ها تعبیه کنید<br />می فهمید خارکسده ها<br />صدامو می شنوین<br />کسی صدامو می شنوه؟!imaginaryhttp://www.blogger.com/profile/15034070521510123255noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13782647.post-1126649915697431052005-09-14T02:47:00.000+04:302005-09-14T02:48:35.703+04:30<center><br /><img src=http://www.navaye-madrese.com/test/hoom.jpg ><br /></center>imaginaryhttp://www.blogger.com/profile/15034070521510123255noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13782647.post-1126396953467592452005-09-11T04:29:00.000+04:302005-09-13T16:11:50.290+04:30<center><br /><a href=http://unpredictablefutue.blogspot.com/><img src=http://www.navaye-madrese.com/test/unpredictablelife.jpg><br /><br><br />That s the next project</a><br /></center>imaginaryhttp://www.blogger.com/profile/15034070521510123255noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13782647.post-1126311616276914022005-09-10T04:47:00.000+04:302005-09-13T16:09:35.870+04:30<center><img src=http://www.navaye-madrese.com/test/whsh.jpg ></center>imaginaryhttp://www.blogger.com/profile/15034070521510123255noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13782647.post-1125756959277058802005-09-03T18:44:00.000+04:302005-09-24T01:47:43.956+03:30<center><img src=http://www.navaye-madrese.com/test/scream.jpg?newone=just ></center><br><br />دستهایم را هم مثل پاهایم بسته بود .<br />به سرعت پایین میرفتم .<br /> وسیله سیاه و سنگینی که به پاهایم بسته شده بود بی رحمانه مرا پایین می کشید .<br />هنوز نفسم را در سینه حبس کرده بودم .<br />دریا آرام و غلیظ بود و هیچ چیز و هیچ کس انتظار حادثه ای قریب الوقوع را نمی کشید.<br />من پایین میرفتم و رقص مواج نور در سطح آب انگار ازمن خداحافظی می کرد.<br /> و با ریتم عجیب غریبی دنیا را واژگون احساس می کردم .<br />انگار تمام دنیا در حال غرق شدن است .<br />سرم را برگرداندم و به خاطراتی که ته دریا رسوب کرده بود نگاهی انداختم .<br /><br />***<br /><br />تنها پنج دقیقه از زمان ورزش ما باقی مانده بود . <br />توپ را برداشتم و دوباره سمت حلقه پرتاب کردم .<br />دختری آنسوتر روی نیمکت نشسته بود .<br />لباس هایش تیره بود انگار.<br />توپ هنوز هم دست من بود . <br />یک دور چرخیدم و به نگاه های بچه که مملو از وسوسه قاپیدن توپ بود نگاه کردم .<br />نوعی کلافگی در انتظارشان موج می زد .<br />پنج دقیقه دیگر ناظم سوت می زد .<br />نگاهم دوباره به نیمکت افتاد .<br />انگار آب رفته بود و یا شاید تنها لباس هایش روی نیمکت بود .<br />به طرف نیم کت حرکت کردم . صدای بچه ها بلند شد .<br />همه فریاد می کشیدند .<br />بعضی ها هم فحش می دادند .<br />توپ را که رها کردم تمام این سر و صدا ها خوابید .<br />بالای سرش بودم . انگار سر نداشت و ...<br /> در خودش پیچ خورده بود .<br />دستم را نزدیکش بردم که یک نفر که کنارم ایستاده بود گفت :<br />"دست نزن خم می شه."<br />رویم را برگرداندم .<br />دختری بود با چشم ها سبز و یک کلاه با مارک نایکی و یک زنجیر عجیب غریب که از گردنش آویزان بود .<br />در حالی که آدامس می جوید به من خیره شد گفت : <br />"می خوای چی کار کنی ؟"<br />و آدامسش رو ترکوند .<br />آرام دخترک را از روی نیمکت بلند کردیم .<br />بغلش کردم و به سمت دفتر مدرسه حرکت کردم .<br />در راه حس کردم از کمر هم دارد تا می شود .<br />با احتیاط بیشتری تا دفتر مدرسه گرفتمش و روی میز ناظم آرام پهنش کردم .<br />ناظم کپل هم دماغش را بالا کشید و با فریاد :<br />"منظورتون چیه؟" از جاش بلند شد.سوتی رو که دور گردنش بود به لب گذاشت <br />و باتمام توان جیق کشید .<br />وقتتون تمومه .تمام بچه ها از حیاط به دفتر مدرسه خیره شدند.<br /><br />***<br />از هتل بیرون اومدم .دنبال مواد بودم . خیابون ها بوق می زدند . <br />مردم آشغال هاشون رو از پنجره ها بیرون می ریختند .<br />ولی فکر می کردند زندگی لختشون رو پشت پرده ها پوشوندن .<br />زندگی بوی یه روز می داد با یه اتفاق نو .<br />به سمت اولین پارک مسیرمون رو کج کردیم .<br />تو راه ماهی فروش ها ، ماهی هاشون رو روی زمین ریخته بودند ودر حال جر و بحث بودند و میوه فروش ها راضی تر دستمال به میوه ها شو می کشیدن و تو سبد ها می چیدند.<br />ولی چیزی که واضح تر از همه به نظر می رسید نگاه مردم به من بود .<br />یا خیلی خوش تیپ بودی یا خیلی غریبه .<br />چیزی آزارشون می داد مثل سگهایی که بوی نامفهومی شنیدن .<br /><br />***<br /><br />اسمش آذر بود .<br />دختری که هفته پیش خم شده بود .<br />داشت بازی می کرد .<br />قد کوتاه و پوست سفیدی داش .<br />من و رُزا هم کنار هم نشسته بودیم .<br />از کنار ما که رد شد یه نگاهی به ما کرد و توپ رو انداخت طرف من .<br />منم یه خنده ای کردم و انداختم طرف رزا .<br />هنوز همه بچه ها گیج بودن .<br />کلاه نایکیش رو سرش یه نیم دور چرخوند و داد زد دسسرشته .<br />همه افتادن دنبال ما سه تا .<br />یه امت رو اسکل کرده بودیم .<br />خانوم ناظم هم سرمون سوت می کشید.<br />یهو اینقدر سوت کشید که بالا تنش سنگینی کرد و افتاد اینور تراس و پرت شد توی حیاط.<br />بچه ها بدون توجه به بشکه ای که گوشه حیاط دراز شده بود ، دنبال توپ بودن.<br />جه حالی می ده .<br />انگار همینطور که می دویدن از جونشون کم می شد و قیافه هاشون هم خونیتر .<br />یهو دیدم یکیشون داره گردن آذر رو گاز می گیره ، توپ رو تو صورتش کوبوندم و دست آذر رو گرفتم و سه تایی از مدرسه در رفتیم ،<br />تو راه پول های یه گدای کور رو زدیم و تا اون سر بندر ، عصاشو تو هوا می چرخوند و دنبالمون بود.<br />بعد با پول خورداش به تک تک مادرقحبه هایی که لازم بود زنگ زدیم تا جایی که می تونستیم فحش دادیم و خندیدیم .<br />بعد نشستیم تو یه پارک .<br /><br />***<br /><br />دختری مثل تو که نباید گریه کنه .<br />فقط باید بخنده.<br />یعنی زر زدم ما باید از گریمون هم لذت ببریم .<br />اصلا کلا باید لذت ببریم .<br />وقت زیادی هم که نداریم.<br />ما باید پرواز کنیم تا ستاره ها .<br />می دونی که چی میگم<br />آذر در حالی که هنوز تو بغلم گریه می کرد گفت : <br />"من زشتم؟"<br />یه چیزای دیگه هم می گفت که شکسته شکسته صداش میومد و نمی فهمیدم از پشت تلفن چی میگه ؟<br />"منم می خوام با شما بیام . قول می دم خم نشم .ترو خدا منم ببرین ."<br />"مامانم میگه تو خیلی زشتی. همش قیافه اونو به رخم می کشه ."<br />"میگه من روانی و مریضم . راست میگه؟"<br />نه .غلط کرده نگران نباش .<br />الان میایم .<br /><br />***<br /><br />داشت شرت های کرو کثیفش رو تو تراس رو بند آویزون می کرد.<br />لباس های چرمیمون احتمالا نظرش رو جلب کرد .<br />طور خاصی بهم خیره شده بود .<br />اینجا کوچه پس کوچه های گداخونه بندره.<br />رفتم دم در .<br />در باز بود .<br />پله ها زیر پامون صدا میدادند عجیب غریب .<br />ازخونه ها صدا های مختلفی میومد .<br />تلوزیون ، ماشین ریشتراش ، شیر آب .<br />رسیدیم به طبقه آخر .<br />دنیا از سقف چیکه می کرد.<br />رزا با یه چشمک بهم فهموند اینجاس .<br />:"منو می شناسن ، من سرخیابون منتظرم."<br />"همونی که دیدی . اسمش چی بود؟"<br />جواب دادم : مادام کریشا<br />هوم.حالا وقتشه.<br /><br /><br />***<br />با رزا توهمون پارک آشنا شدم .<br />داشتم دنبال دراگ قیافه های پلاسیده رو بو می کشیدم .<br />باد شرجی بندر می زد تو صورتم .<br />اصلا معلوم نبود چی می تونم پیدا کنم .<br />اگر شیشه هم گیرم نمی یومد دیگه تل و حشیش رو تو هر خرابکده ای می شد پیدا کرد .<br />دیدم یه نفر لباسم رو می کشه اول گفتم لابد ازین گدا زوری ها هستن که فال حافظ می چپونن به آدم .<br />برگشتم دیدم یه دختر خوشگله .<br />کمی جا خوردم.<br />برای چند لحظه بهم نگاه کرد و آدامس جویدنش متوقف شد و گفت :<br />"جا می خوام برای خوابیدن ."<br />وو . ایول دختر فراری . تو پوست خودم نمی گنجیدم .<br />یه نگاه به عروسکی که تو دستاش بود کردم .<br />در حالی که آدامس می جوید به من خیره شد گفت : <br />"می خوای چی کار کنی ؟"<br />و آدامسش رو ترکوند .<br />سه بند حشیش گرفتم و به هر کلکی بود دربونا رو پیچوندم ، بردمش هتل تو اتاقم .<br />چند نخ بار زدم یادم نیس .<br />یادم نیس دقیقا کجا ها پرت شده بودیم .<br />تا صبح فکر کنم پنج شیش راه کردمش.<br />شاید نیم ساعت هم نبود که خوابم گرفته بود که با صدای قدم هاش از خواب بیدارشدم .<br />رزا بالا سرم قدم میزد و بلند بلند با خودش قر می زد که چه فرقی می کنه .<br />عروسک هم تو دستش بود . تند و تند آدامسش رو می جوید :<br />"اون چند سال پیش یادته خیابون های بندر رو آسفالت می کردن .<br />اولین حسی که از شنیدن کلمه آسفالت بهم دست می ده . گرما و له شدنه .<br />من می شد 12 سالم .<br />اون روز اولین روزی بود که با امیر خوابیدم .<br />البته خیلی خوشم اومد .یکم سوخت و خون اومد ، ولی بی نظیر بود ،صبحش که رفتم مدرسه حس کردم از تمام هم کلاسی هام یه چیزی بیشتر دارم . رابطه ما همینطوری ادامه..."<br />اصلا من نمی دونستم داره چی میگه احتمالا چت کرده بود ، تا دیروز که می گفت از دست برادرش عاصی شده و زده بیرون فلان و...<br />به هر ضرب و زوری بود آرومش کردم .<br />تو بغلم آروم گرفته بود گریه می کرد .و عروسکش رو گرفته بود تو دستش.<br />هنوز حال هیچکدوممون جا نیومده .<br />دیگه داشت اعصابم رو خورد می کرد نمی دونم این چرت و پرت ها رو از کجاش در می آورد .<br />می گفت دو ماه پیش برای امیر بچه زاییده بود.<br />گزیه می کرد مدام و حرفاش شکسته شکسته بود و چیزی نمی فهمیدم .<br />منم دیگه فاز منفی شده بودم .<br />می گفتم باید من امروز برگردم تهران .<br />مدام می گفت: "منم با خودت ببر . قول می دم اذیتت نکنم . فقط منو ازین شهر ببر .<br />دیگه بقیش با خودم . کریشا منو میکشه .کریشا اگه بفهمه عروسکشم برداشتم دیگه حتما منو می کشه ."<br /><br />***<br /><br />در با یه تلنگر باز شد .<br />صدایی شبیه ناله های خفه شده می اومد ،احتمالا صدای ناله های آذر بود .<br />مادام کریشا روی یه صندلی تلو تلو می خورد. یه آواز هم زمزمه میکرد که شبیه به صدای ماشین تو جاده بود. گاهی هم آروم می شد و دنده عوض میکرد و دوباره سرعت می گرفت .<br />دیوار ها در حال ریختن بودن .<br />خیلی خاکستری و قهوه ای .<br />اوه بوی تعفن همه جا رو گرفته بود .<br />اینقدر اضطراب داشتم که متوجه این بو نشدم.<br />کریشا برگشت روبه من .<br />ترس وجودم رو گرفت ولی بر عکس اون چیزی که از دور به نظر می رسید یه سیاه و خیکی نبود .بلکه سفید پوست ولاغر هم بود.<br />کریشا گفت:"بوی منه!"<br />و یه لبخند زد که تمام دندون های زردش ریختن بیرون .<br />شروع کرد به درآوردن لباس هاش .<br />لباس های زیرشم درآورد .<br />یکم جلوی من دستی به خودش کشید و لبخند زد .<br />بعد رفت لب پنجره .<br />گفت تو اتاق بغلی منتظر شو .<br /><br />***<br /><br />تلوزیونش روشن بود. کریشا بود . فیلم جشن عروسیش .<br />فکر کنم مربوط بشه به چند سال پیش .دو - سه سال پیش.همه شاد بودن و می رقصیدن .<br />کریشا کنار شوهرش بود .<br />رزا لباس خدمت کارا تنش بود و واسه این و اون چای و شیرینی و میوه و ازینجور چیزا میبرد .<br />رزا از بچگی اینقدر خوشگل بوده .آخه چرا باید اینجوری باشه؟ <br />یعنی من فقط برای پرسیدن چندتا سوال اومده بودم اینجا.<br />کریشا صدام کرد.<br />گفتم می خوام درباره رزا بدونم .<br />کریشا لب پنجره ایستاد و سیگارش روشن کرد و اومد طرف من گفت :"نمی خوای حال کنی باهام؟ نترس من بچه دار نمی شم.<br />اگه بچه دار می شدم که الان اینجا به شما لش و لوشا نمی دادم . الان تو قصرم بودم کنار شوهرم و داشتیم برای آینده بچه هامون طرح و نقشه می ریختیم .<br />می دونی من باید بچه دار شم ، بچم هم باید ازین عروسک انترکیب خیلی خوشگل تر شه.<br />ازون دختره ی حمال رزا هم همینطور .دیگه باید دهن تمام فک و فامیل امیر بسته شه .<br />خانواده امیر بچه می خواس به همین خاطر امیر پیش نهاد داد رزا کوچولو رو عقد کنه و ازین به بعد رسما بگاد .<br />ساختار علت معلولیت تکمیل شد؟<br />من نمی فهمیدم اولش که قرار چه بلایی سرم بیاد ولی خب در عوض بعدا فهمیدم . "<br />اینو که گفت رفت کنار پنجره پرده رو پاره کرد و نگاهی به چشم های حیران مردم تو کوچه کرد و خودشو به بیرون پرتاب کرد ."<br />من هم که دیگه شکه شده بودم . اومدم به سرعت بزنم بیرون از خونه .<br />طبقه سوم یه پیرمرد سیاه پوست ساکسیفون به دست داشت ازبالای عینکش بهب نیگاه می کرد .<br /> طبقه دوم یه جوونی که حوله دور خودش پیچیده بود و با حر کت سریع دستش رو موهاش داشت راه پله رو آبپاشی می کرد . یه لبخند مرموز بهم زد با مضمون"ای کلک!"<br />خوشبختانه طبقه اول و همکف کسی رو ندیدم . و به سرعت ازونجا دور شدم.<br /><br />***<br /><br />کی فکرشو می کردم رزا تو گلوم گیر کنه اینجوری ؟ چرا نمی شد بی خیالش شم . این هم دختر و زن تو زندگیم .احمقانه س ولی هورمون هام احساس مسئولیت عجیبی نسبت بهش پیدا کرده بودن .فرداش که حالمون بهتر شد . دوباره داشت حرفای دیروز رو تکرار می کرد که خندیدم بهش ، خودش هم شروع کرد به خندیدن . کل روز رو با هم بودیم هوا که کم کم تاریک می شد رنگ چشماشم به آبی می زد و قشنگتر می شد.خیلی باهاش اخت شده بودم وحشتناک . نمی تونستم بیخیالش شم.داشتم دیوونه می شدم .<br />ولی تصمیم گرفتم کار درست رو انجام بدم .به هر نحو و به این بهانه که امشب قراره پدر و مادرم بیان راضیش کردم برگرده خونشون . تا لحظات آخرم می گفت مادام کریشا منو می کشه و با هم می خندیدیم .برگشتم سریع به هتل که ببندم بارو بندیلمو .اما نتونستم .<br />به شکل ابلهانه ای موندم ببینم چی میشه؟چند روز خبری نشد .<br />سه روز بعد صبح از پنجره دیدم مردم کنار ساحل جمع شدن و کمی اونطرف تر صورت باد کرده رزا روی آب .<br /><br />***<br /><br />دستهایم را هم مثل پاهایم بسته بود .<br />به سرعت پایین میرفتم .<br /> وسیله سیاه و سنگینی که به پاهایم بسته شده بود بی رحمانه مرا پایین می کشید .<br />هنوز نفسم را در سینه حبس کرده بودم .<br />دریا آرام و غلیظ بود و هیچ چیز و هیچ کس انتظار حادثه ای قریب الوقوع را نمی کشید.<br /> و با ریتم عجیب غریبی دنیا را واژگون احساس می کردم .<br />انگار تمام دنیا در حال غرق شدن است .<br />سرم را برگرداندم و به خاطراتی که ته دریا رسوب کرده بود نگاهی انداختم .<br />همینطوری داشتم پایین می رفتم .<br />خب معلوم است که اگر من بمیرم دنیا هم میمیرد .<br />هنوز هم نفسم در سینه حبس بود . چطور می توانستم نمیرم .<br />شروع کردم دست و پازدن ولی فایده نداشت .<br />پاهایم چسبیده بود کف دریا.<br />اینقدر اضطراب داشتم که متوجه نشدم چقدر اینجا سرد است.<br />آذر را هم ازم گرفت .<br />زمان زیادی هم که ندارم.<br />فکری به ذهنم رسید . <br />یک آدامس از جیبم درآوردم و انداختم تو دهنم ،شروع کردم به جویدن .<br />باید یک حباب می ساختم .حبابی که مرا بالا ببرد .<br />اولین تلاش بی فایده بود و آدامس ترکید . <br />تمام آدامس ها را خوردم . فقط داشتم نفسم را هدر می دادم .<br />هیچ فایده ای نداشت .سوت خانم ناظم کف دریا افتاده بود .آن را به زنجیرم بستم .<br />بهترین کاری که با این بازدم آخر شاید می شد کرد سوت زدن بود .<br />ولی نه . این بار حباب درست شد . ته حباب را گره زدم و در دست گرفتم .<br />شاید آن وسیله سیاه و سنگین از پاهایم رها شده بود .<br />چهره ها هم آرام آرام در برابرم رژه می رفتند.<br />مادام کریشا ، امیر ، خانوم ناظم خیکی ، دخترم آذر و این پسره ی کسخل ، راوی نشئه داستان<br />لابد الان کنار پدر و مادر ش در هتل شام می خورد ولی احتمالا دلش برایم تنگ شده .<br />نفهمیدم کی از دریا آمدم بالاتر و زسیدم به این ستاره ها .<br />کلاهم را یک نیم دور می چرخانم و<br />خداحافظ امواج درخشان .<br /><br /><br /><br /><br /><br />پ ن : تقدیم به ابن<a href="http://2pa.blogspot.com/2005/05/blog-post_25.html"> پستم</a>.imaginaryhttp://www.blogger.com/profile/15034070521510123255noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13782647.post-1125296787810471282005-08-29T10:54:00.000+04:302005-08-29T10:56:27.810+04:30بادبان های پاره ام را تقدیم می کنم به فوت هایت .imaginaryhttp://www.blogger.com/profile/15034070521510123255noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13782647.post-1125296532055111622005-08-29T10:51:00.000+04:302005-09-11T23:06:54.023+04:30<center><br /><br /><img src=http://www.imgdrop.com/images/abnormind/gmgp.jpg><br /><br>این مامان بزرگمه اونی هم که تو دستاشه بابابزرگم .<br /></center>imaginaryhttp://www.blogger.com/profile/15034070521510123255noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13782647.post-1125296391713942962005-08-29T10:49:00.000+04:302005-08-29T10:49:51.720+04:30ساحل بابلسر<br />پارکینگ 3<br />دختری با دامن بلند مشغول مرور چند آواز کردی در ذهن پریشان خود است .<br />در دل خود آرام اوج می گیرد و ناگاه فرود می آید و روی موج ها پخش می شود .<br />ولی عزیزکم نه من نه هیچ توهم دیگری برایت صدف یا قوطی نامه دار نمی فرستیم .<br />بهتر است سرود"دختران زشت انتطار " را از برکنی...<br />نه تعجبی دارد و نه متعجبی<br />و تبارک الله احسن الخالقین هم قوانین دنیا را بر اصل جاذبه چوچول و دودول استوار ساخته .<br />هنوز هم زمین گرد است و شبانه روز بیست و چهار ساعت و باقی قضایا...<br /><br /><br />پ ن : آره خارکسده . برو چهل سالگیت رو جشن بگیر ؛ اسمشم بذار جشن نبوت . <br /><br /><br />***<br /><br />با سلام خدمت بانوی عزیزم ؛<br />تو که بند بند انگشتانت را می بوسم و می بُرم.<br />امشب شب بیست و هشتم ماه است و فردا می روم سراغ پاهایت .<br />بگو چقدر مرا می پرستی !<br /><br />حالاس که دیگر کاری از دستانت برنمی آید اگزکتلی ...<br /> مگر از حلقت برآید ....<br /><br />فریاد بزن!<br />فریادی خونین !<br /><br /><br />***<br /><br />شاهزاده ادوارد ژیگوی تنوری سفارش می دهد.<br />وزیر و اسب و فیلش هم به همین ترتیب .<br />"اصغر-دست به دول" هم ، دوشیزگان را با داستان هایی از می سی سی پی سرگرم کرده .<br />دوشیزگان هم بعد از هر فصل گیلاس ها را بالا می آورند . و با فریاد <br />"برو سر فصل بعدی، برو سر اصل مطلب" اصغر را به هیجان می آورند .<br />یکی هم نیس به این رفقای دست آموز ما بیاموزد اینجا قبیله آپاچی و مراسم چپق کشی نیس که این سیگار را حرامم می کنید .<br />تیش تیش تیتیش تیش<br />"رفت سر فصل بعدی ، رفت یر اصل مطلب ."<br /><br /><br />***<br /><br />در نسخ خطی کشکول زنجفیل اردبیلی در باب دخول فی روایت الشیوخ<br />نقل است روزی ابن خفان عمار برسر محتضری حاصر شد.<br />شیخ حین معانقه در گوشش اینچنین زمزمه نمود:<br />که گر می خواهی آتش بر آب بیفروزی کمی الکل بخر !<br />بلاگر ها و میت مذکور جملگی نعره سر دادند!!!imaginaryhttp://www.blogger.com/profile/15034070521510123255noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13782647.post-1120389828895674212005-07-03T14:40:00.000+04:302005-07-03T15:53:48.900+04:30تکلیف خلبان خسته ای که خوابش می آید چیست ؟<br /><br /><br />:::::::::::<br /><br />جسد سرد مینا روی دستانش سنگینی می کرد .<br />همینطور که سینوهه به این فکر می کرد چرا در هیچ فیلم یا سریالی به این سنگینی بی مورد و ضدحال اشاره نمی کنند ؛<br />زبان مینا مثل نیش مار به بیرون جهید .<br />مینا را ول کرد .<br /><br />کیوب کیوب کیوب کیوب<br />کیوب کیوب کیوب کیوب<br /> (صدای برخورد مینا به کف غار و بازتابش)<br /><br />سپس سی اُمین نوحه اش را سرود :<br /><br /><br />کیوب کیوب کیوب کیوب<br />کیوب کیوب کیوب کیوب<br /> <br /><br />و به خواب عمیقی فرو رفت .<br /><br /><br />:::::::::::<br /><br /><br />آقای هامیلتون ، کجاس هدیه تون ؟<br />چرا به تولد مادلین ، افتخار نمی دین ؟<br /><br />کیک رو دارن میبرن ؟<br />همه این سوال رو می پرسن ؟<br /><br />کیک سمت چپ یا کیک سمت راس ؟<br />کدومش مورد علاقه شماس ؟<br /><br />نه نه اینجا اتاق تشریح نیس .<br />الان وقت استخاره و تسبیح نیس .<br /><br />اینجا یه جشن سادس .<br />مغز مادلین ما آمادس .<br /><br />می دونین جای چی خالیه آقای هامیلتون ؟<br />جای هفت تیرتون ،جای اون گلوله هاتون .<br /><br />یک شات فاصله تا اوج ارگاسم .<br />یک سوال کوچولو که روی میز،منتظر جواب ماست ؟<br /><br /><br />کیک سمت چپ یا کیک سمت راس ؟<br />کدومش مورد علاقه شماس ؟<br /><br /><br />:::::::::::<br /><br />کیوب کیوب<br /><br />مادلین کوپولو ، یه مغز کوچک<br />نه خیلی باهوش نه خیلی احمق .<br /><br />مادلین بزرگه ،با کله باز .<br />دستاش پر از خون ،در حال پرواز .<br /><br />هامیلتون ترسیده ،<br />کلتش از دستش لغزیده ،<br />از ترس به خودش شاشیده<br />حس می کنه با تمام اون مخش هیچی هنوز نفهمیده ،<br /><br />کیوب، کیوب ، کیوب<br /><br /><br />::::::::::::::<br /><br />مینا عرق رو پیشانی اش را پاک کرد.<br />دوباه داد بیداد علی کوچولو درامده بود و باید او را سر پا می گرفت .<br />به سمت پسرش رفت ودر حالی که حاشیه های اضافی تصویر را حذف میکرد علی کوچولو را سرپا گرفت .<br /><br />چه کسی می تواند تخت و چهارچوب دیوار و تلوزیون و کمد ها و دراور هاو کابینت ها و میز توالت و غیره را در نظر نگیرد ؟<br />هان؟<br /><br />:"بازم جیش داشتی بگو ؟<br />اینم یه بوس دیگه .<br />بگیر بخواب پسرم ."imaginaryhttp://www.blogger.com/profile/15034070521510123255noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13782647.post-1119250973718426022005-06-20T11:32:00.000+04:302005-06-20T17:48:21.363+04:30گاهی کسی مرا از نو پشت سر هم می چیند .<br />وقتی میخواهم نرود .<br />و به من می گوید دیدار به بهشت .<br />و او از حیاط که دور می شود من میدوم به دنبالش وپشت تپه ها <br />جایی بین باغ های لواسان گم می شود .<br /><br /><br />ولی همه اطرافم را گرفته اند با دستها<br />من را ثابت نگه داشته اند .<br />می گویند تو بلند بلند می خندیدی<br />تو کودکانه و دیوانه وار می خندیدی .<br /><br /><br />گاهی کسی با موهایم بازی می کند <br />وقتی سرم را روی پاهایش گذاشته ام .<br />و به من می گوید دیدار به بهشت .<br />و من در چشم هایش دور می شوم و می دویم و پشت چشم هایش<br />جایی بین تصاویر مبهم گم می شود .<br /><br /><br /><br />ولی همه اطرافم را گرفته اند با دستها<br />من را ثابت نگه داشته اند .<br />می گویند تو بلند بلند می خندیدی<br />تو کودکانه و دیوانه وار می خندیدی .<br /><br /><br />گاهی کسی عینک پدربزرگ را بر چشمانم می گذارد .<br />وقتی ساعت ها به برفک تلویزیون خیره شده ام .<br />و به من می گوید دیدار به بهشت .<br />و او ازین تطابق نزدیک دور می شود و دوان دوان میخندیم تا می رسیم شاید به پشت تلوزیون شاید بهشت<br />جایی در بین نقاط کش آمده اطراف تصویر گم می شویم .<br />در را قفل می کنیم .<br /> وکلید را می اندازیم بین برفک ها.<br /><br /><br />هه هه ها...هه هه هه ها<br />هه هه ها...هه هه هه هاهاهاimaginaryhttp://www.blogger.com/profile/15034070521510123255noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13782647.post-1119250809526520352005-06-20T11:28:00.000+04:302005-06-20T11:30:09.530+04:30امروز صبح که رفته بودم روزنامه بخرم .<br />یک شوالیه شجاع دیدم که روی آسفالت ها می خزید و<br />مردم چپ چپ نگاهش می کردند .<br />و مردم توجهشان جلب شده بود .<br />و مردم توجه می کردند .imaginaryhttp://www.blogger.com/profile/15034070521510123255noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13782647.post-1119245141074452442005-06-20T09:52:00.000+04:302005-06-20T09:55:41.073+04:30<center><br /> winners and losers and the OTHERS<br /></center>imaginaryhttp://www.blogger.com/profile/15034070521510123255noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13782647.post-1119244936630987582005-06-20T09:46:00.000+04:302005-06-20T09:52:16.630+04:30خوب شد این شریعتی به موقع مرد <br />حدئقل سالی یه بار یادآوری می شود یک بچه هم پس انداخته اید .imaginaryhttp://www.blogger.com/profile/15034070521510123255noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13782647.post-1119244519208953502005-06-20T09:42:00.000+04:302005-06-20T09:57:06.920+04:30خب به هر حال من هم به نوبه خودم حماسه 28 خرداد رو به مقام رهبری و شورای نگهبان تبریک می گم .<br /><br /><br />در همین زمینه :<br />شما چه کسی را اصلح می دانید؟<br /><br />جالی اسب لوک خوش شانس<br />بوشفگ سگ لوک خوش شانس<br />محمود احمدی نژاد خوش شانس<br /><br /><br />:::<br /><br /><br />دیده اید این آدم های میهن پرست را که : "من به ایرانی بودنم افتخار می کنم" .<br />در این مواقع ایده ای برای عکس العمل طبیعی بدن ندارید ؟imaginaryhttp://www.blogger.com/profile/15034070521510123255noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13782647.post-1119191934669634542005-06-19T19:08:00.001+04:302005-06-19T19:08:54.670+04:30شاید دلم بخواهد سوار بر یک قطار سیاه-سفید <br />ازینجا دور شوم .imaginaryhttp://www.blogger.com/profile/15034070521510123255noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13782647.post-1119191899504189022005-06-19T19:08:00.000+04:302005-06-19T19:20:28.926+04:30تصمیم گیری<br />هوم .<br />راحتی تخت ها آدم رو دعوت می کنه به دارز شدن .<br />یهو دستت ول میشه و افقی .<br />اینجا جا اهرام مصر نیس یا باغ های بابل<br />اینجا یه تخت خوابه معمولیه<br />گاهی خالیه گاهی پر . گاهی پر از رویای قبل از خواب و گاهی هم مملو خود از خواب .<br />آدم یه وقتایی باید آروم فکر کنه و پیش بند ببنده<br />بلند بلند بخنده و ظرف بشوره و برای آیندش تصمیم گیری کنه .imaginaryhttp://www.blogger.com/profile/15034070521510123255noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13782647.post-1119191835987861912005-06-19T19:05:00.000+04:302005-06-19T19:07:15.986+04:30چند تا ترک تا آرامش ،،،<br />همش رو قراره اینجا بریزی .<br />خب بریز ، من حرفی ندارم .<br />نمی یای بریم بستنی بخوریم ؟imaginaryhttp://www.blogger.com/profile/15034070521510123255noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13782647.post-1119191587278061202005-06-19T19:02:00.000+04:302005-06-19T19:14:23.843+04:30گاهی حس می کنم شب خوابیدم و صبح با یه زن قرقرو و یه دختر کوچولو بیدار شدم.<br />بعد سرک می کشم به حیاط .<br />احتمالا ماشین خودم باشه .<br />و سوار می شم و از عوارضی کرج که رد می شم یاد دختر کوچولوی عروسک به دستی می افتم که کنار تخت وایساده بود و می گفت : بابا دیدی خودت تنبلی ،منو نمیرسونی مهد کودک.<br />بعد گِردش می کنم <br /> مستقیم میرم سراغ دخترم .imaginaryhttp://www.blogger.com/profile/15034070521510123255noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13782647.post-1119191518337611432005-06-19T19:00:00.000+04:302005-06-19T19:06:07.323+04:30این اضطرابی که با خرابی این شیر آب مخلوط می شه.<br />با بیخوابی من و فونت تاهوما .<br />باید با یه نفر یا یه چیزی قسمتش کنم .<br />شاید با این وبلاگ<br />شاید با قرص خواب <br />شاید با بالشی که جابجا کردنش جواب نمی ده .imaginaryhttp://www.blogger.com/profile/15034070521510123255noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-13782647.post-1119191355006179832005-06-19T18:59:00.000+04:302005-06-19T19:04:27.296+04:30من باید جلوی آینه سیگار بکشم و ساعت ها به سیگار کشیدن خودم با غرور نگاه کنم .<br />و کسی هم نیس که بخندد .<br />یادم می آید یک ارتش اسباب بازی داشتم <br />تفنگ دار ،تک تیر انداز و افسر و گروهبان و...<br />پسر خاله کوچکم هم یک سری برایش خریدند.<br />ارتشش مجهز تر شده و افسر هایش هم قوی تر به نظر می رسند .imaginaryhttp://www.blogger.com/profile/15034070521510123255noreply@blogger.com0