Monday, September 26, 2005




3
دکه های روزنامه فروشی.
"من نمیخوام نفس بکشم ."
تیتر تمام روزنامه های عصر .
مجله چگونه اولترا لایت شویم .
آتیش مجانی .
آتیش مجانی .
آتیش مجانی .


###


روی خطوط سفید جاده پرواز می کنی؟
از چه چیز می ترسی؟
من خودم در فیلم ها دیده ام که اگر اگر اگر در کنار مسیر نور های روشن
آنجا که باد موج می شود ودر زیر و بم لباس های سکسی دراز بکشم در انتظار .
اکثرا یک چیزی چیزی می شود .
...به اتفاق خوش آیند .


###

اصلا کل بحث امروز ما درباره یه اتفاق خوش آیند است .
بوی قرمه سبزی می دهد در خستگی ظهر احتمالا .
غروب دلنشین و پر و پاچه لخت دختری روی نیم کت که می خارد.
قراری که قرار نیست برگزار شود.
و بر عکسش ،
مهمانی های حداکثر دونفره.
جین های متوالی و ناگهانی.


###


می دونی وقتی که دراز کشیدم سر صبح و تو طبق معمول از جسد من خداحافظی می کنی و میری،
و مثل همیشه فکر می کنی فکر می کنی خوابم.


وقت می کنم به دیواره های درونیم نگاه کنم .
مثل یه قوطی خالی .
یه جسم زرد کوجولو هم توش افتاده که اینور و اونور می ره و سر و صدا می کنه گاهی.
و بقیه اشیا که همه به تو خیره نگاه می کنن .

اونقدر خوردیم و کشیدیم که همه چیز ها رو ابدی ببینیم .
زیر تاریکی پتو تو بغل هم هنوز می ترسیدیم مگه نه !
گاهی وقتا فکر می کنم تمام عمر ترسیدم نه زندگی.
و باز هم بقیه اشیا که همه به تو خیره نگاه می کنن .

دلت می خواد ظرف های کثیفی آشپزخونه رو منفجر کنی .
واقعیت نامنظم و پراکنده اطرافت رو نابود کنی .
ولی نمی تونی حتی خودتو تکون بدی .
همین ضعف کوچک بهانه ی خوبیه ساعت ها عر زدن.

اگر اگر اگر ساعت ها گریه کنم خورشید کلافه ظهر برام دست تکون میده یا باید این یکیو تو کتابا پیدا کنم ؟



###



فرار از واقعیت های ناخوش آیند به حاشیه های کسخل . هاه...؟



###



خواهرم برای غوی قصر آشپزی می کرد .
من در حیاط با گل های تعطیلات شرجی بازی می کردم .
مامان خدا رو ارضا می کرد .
پدرم واسه خاطر یه لقمه نون دراز کشیده بود .

همه جا مملو از پترن های سبز بود .
و زیبایی بود که از باغ می چکید .
خورشید پشت ابرا آفتاب گرفته بود .
همه چیز معمولی و دوست داشتنی بود.
همین روزا بود که یه حوری از جلوی دروازه رد شه و گلوم پیش موهای فرفری و قهوه ایش گیر کنه .
احتمالا چشماش یک کم هم سرخ بود که به صورت سفیدش خیلی می آد.
داشتم میدویدم دنبالش.
اون هم می دوید و می خندید .
می دونست می گیرمش.
با اون چکمه هاش مگه چقدر می تونه بدوه .
خواهرم داشت ما رو میدید و روده بر شده بود .
غول قصر هم که پیپ می کشید داشت روزنامه می خوند و سرشو تکون می داد .
همین طور که فرشته من خسته شده بود و داشت خودش رو به دست های من میسپرد ، خدا نظرش عوض شد .



###


من : خیلی بابا نامردی!
خدا (با ته لهجه ی اصفهانی) : خفه شو ، بچه پررو ،
من : مگه هر چی سیب خورده بودیم بالا نیاوردیم .
مگه بیخیال گند هایی که زده بودی ، مغزمون رو ریست نکردیم . پس قول و قرارمون چی شد.
خدا : توهم بود بدبخت ، این کسپرتا چیه واسه من بلغور می کنی، روزنامه های امروز عصر رو بخون تا با مضرات مواد مخدر بیشتر آشنا شی.
من (زیر لب!) : حیف که زورم بهت نمی رسه .
خدا : هان؟
من: هیچی بابا.


###


کبریت ندارم تو جیبم .
مسیر کاتوره ایم رو به صورت نسبی طوری تنظیم می کنم که هر ده دقیقه از کنار یک دکه رد شم .
معمولا یه فندک به قیافه ی پلاسیده صاحب دکه آویزونه .
آخ که من ساق های سفیدتون رو قورت بدم.جونم با این لفت و رایت کونتون.
تو این غروب کسخل هیچی بیشتر از یه دختر هات و پررو فاز نمی ده .
وقتی یکی رو می بینی که با له له داره قیافه پسرا رو سرچ می کنه : به این می گن یه اتفاق خوشآیند .
همینطوری که سرمای آیس پک رو تو گلوت می ریزی یکم واسه خودت می خندی که جرا دارم بی دلیل می خندم.
بعد هم که خب حسابی گوز گوزی یه گوشه میشینی با هاش.
با اینکه همه چیز معمولی و دوست داشتنیه !
ممکنه تو اینجور نباشی .
هه هه ها ها...


Saturday, September 24, 2005




3







Friday, September 23, 2005




3







3
خانوم پرستار صبر کن
باور کنین نمی خوام اذیتتون کنم .
حالم خوب نیس .
درد دارم.

***

داری یه داستان ساده می شی .
یه قهرمان پلاستیکی عبرت آموز برای مجله های خانوادگی .
یه سرگرمی پیش پا افتاده .
سنگی که ممکنه شوت بشی یا نه ؟
هوم
هه هاها


***

آهنگ در خواستی امروز اپرای معروفه هانی چهارمه .
وقتی گشنس .
هانی اولین سگ همسایمونه که برعکس سه تای قبلی هنوز نمرده

!


***

امروز تو حموم غم عجیب و غریبی داشتم .
بعد از تو به امید کدوم کس پشمام رو بزنم .


***


می گم : غیر از من و شوهرت دیگه به کیا میدی؟
می گه : به شوهر همسایه .
می گم : اگه زنش بفهمه جرت میده هان !؟
میگه : زنش منو راضی کرد؟
میگم : هانس!؟!؟!؟
میگه : با یک ست طلا راضی شده . البته داره شاکی میشه کم کم .
دنیای جالبیه !


***

کونده شب ها به گلدونم آب می ده !
میگه می خوام مثه خودم بیدار بمونه تا صبح !



***

بگذریم بریم سراغ یکی از اساسیترین سوالات بشری؟
آلفردو پایپ من بین لب های کدوم سیسیلی بیمروتی داره می جنبه؟ هان ؟

***


پ ن :اگر در میان خوانندگان عزیز کسی وجود داره که از ته دل به این
وبلاگ و صاحبش علاقه داره ، الان این بلاگر خلاق در شرایط سختی
قرار داره . یک کمک مالی بکنه .انشالله یک در دنیا صد در آخرت بره تو
کونش .


***

نمی تونم ببندم فک رو ،
فوقش فردا پاک می کنم دیگه .
هنوزم میتونم روزی 50kb کسشر تولید کنم .
(قیافه راضی از خود، ازین ها که یه نوع آرامشی توشه که با یک
میلیون دلار هم آدم عوضش نمی کنه)

***

میخوای مثل یه راننده عادی باشی ،
ولی اینکاره نیسی داداش ،
حقیقته .

***

یادته همه جا رو دنبال رد استخوون ها می گشتیم .
کاشکی
همیشه می گشتیم .
کاش خسته نمی شدیم هان .
ای کاش که به روی هم نمی آوردیم زیر کدوم بوته چالشون کرده بودیم .


***

شیفت عوض میشه
پیرزن پرستار لباساش را در آورده و سینه های بزرگش رو به صورتم میماله.
شب شده و its too late
t h i n g s c h a n g e d

الان وقت خوابه دیگه
نه درد .


Friday, September 16, 2005




3




Thursday, September 15, 2005




3
امروز متوجه شدم چرا گونه های این دختر به شکل احمقانه ای باد کرده است .
با توجه به اینکه امروز گفت سرطان خون دارد ،احتمالا دلیلش مصرف کرتن باشد .
یک نخ سیگار دود کردم .
اشتباه من آنجا بود که کنسرو لوبیا صرف کردم قبل از آنکه پدر پیتزا به دست بیاید.
و درد
.درد اینجاس که این سس قرمز باز نمی شود.

د باز شو لعنتی
مادر جنده ها یه راه حل بهتر از دندون های من واسه این سس ها تعبیه کنید
می فهمید خارکسده ها
صدامو می شنوین
کسی صدامو می شنوه؟!


Wednesday, September 14, 2005




3




Sunday, September 11, 2005






Saturday, September 10, 2005




3


Saturday, September 03, 2005




3


دستهایم را هم مثل پاهایم بسته بود .
به سرعت پایین میرفتم .
وسیله سیاه و سنگینی که به پاهایم بسته شده بود بی رحمانه مرا پایین می کشید .
هنوز نفسم را در سینه حبس کرده بودم .
دریا آرام و غلیظ بود و هیچ چیز و هیچ کس انتظار حادثه ای قریب الوقوع را نمی کشید.
من پایین میرفتم و رقص مواج نور در سطح آب انگار ازمن خداحافظی می کرد.
و با ریتم عجیب غریبی دنیا را واژگون احساس می کردم .
انگار تمام دنیا در حال غرق شدن است .
سرم را برگرداندم و به خاطراتی که ته دریا رسوب کرده بود نگاهی انداختم .

***

تنها پنج دقیقه از زمان ورزش ما باقی مانده بود .
توپ را برداشتم و دوباره سمت حلقه پرتاب کردم .
دختری آنسوتر روی نیمکت نشسته بود .
لباس هایش تیره بود انگار.
توپ هنوز هم دست من بود .
یک دور چرخیدم و به نگاه های بچه که مملو از وسوسه قاپیدن توپ بود نگاه کردم .
نوعی کلافگی در انتظارشان موج می زد .
پنج دقیقه دیگر ناظم سوت می زد .
نگاهم دوباره به نیمکت افتاد .
انگار آب رفته بود و یا شاید تنها لباس هایش روی نیمکت بود .
به طرف نیم کت حرکت کردم . صدای بچه ها بلند شد .
همه فریاد می کشیدند .
بعضی ها هم فحش می دادند .
توپ را که رها کردم تمام این سر و صدا ها خوابید .
بالای سرش بودم . انگار سر نداشت و ...
در خودش پیچ خورده بود .
دستم را نزدیکش بردم که یک نفر که کنارم ایستاده بود گفت :
"دست نزن خم می شه."
رویم را برگرداندم .
دختری بود با چشم ها سبز و یک کلاه با مارک نایکی و یک زنجیر عجیب غریب که از گردنش آویزان بود .
در حالی که آدامس می جوید به من خیره شد گفت :
"می خوای چی کار کنی ؟"
و آدامسش رو ترکوند .
آرام دخترک را از روی نیمکت بلند کردیم .
بغلش کردم و به سمت دفتر مدرسه حرکت کردم .
در راه حس کردم از کمر هم دارد تا می شود .
با احتیاط بیشتری تا دفتر مدرسه گرفتمش و روی میز ناظم آرام پهنش کردم .
ناظم کپل هم دماغش را بالا کشید و با فریاد :
"منظورتون چیه؟" از جاش بلند شد.سوتی رو که دور گردنش بود به لب گذاشت
و باتمام توان جیق کشید .
وقتتون تمومه .تمام بچه ها از حیاط به دفتر مدرسه خیره شدند.

***
از هتل بیرون اومدم .دنبال مواد بودم . خیابون ها بوق می زدند .
مردم آشغال هاشون رو از پنجره ها بیرون می ریختند .
ولی فکر می کردند زندگی لختشون رو پشت پرده ها پوشوندن .
زندگی بوی یه روز می داد با یه اتفاق نو .
به سمت اولین پارک مسیرمون رو کج کردیم .
تو راه ماهی فروش ها ، ماهی هاشون رو روی زمین ریخته بودند ودر حال جر و بحث بودند و میوه فروش ها راضی تر دستمال به میوه ها شو می کشیدن و تو سبد ها می چیدند.
ولی چیزی که واضح تر از همه به نظر می رسید نگاه مردم به من بود .
یا خیلی خوش تیپ بودی یا خیلی غریبه .
چیزی آزارشون می داد مثل سگهایی که بوی نامفهومی شنیدن .

***

اسمش آذر بود .
دختری که هفته پیش خم شده بود .
داشت بازی می کرد .
قد کوتاه و پوست سفیدی داش .
من و رُزا هم کنار هم نشسته بودیم .
از کنار ما که رد شد یه نگاهی به ما کرد و توپ رو انداخت طرف من .
منم یه خنده ای کردم و انداختم طرف رزا .
هنوز همه بچه ها گیج بودن .
کلاه نایکیش رو سرش یه نیم دور چرخوند و داد زد دسسرشته .
همه افتادن دنبال ما سه تا .
یه امت رو اسکل کرده بودیم .
خانوم ناظم هم سرمون سوت می کشید.
یهو اینقدر سوت کشید که بالا تنش سنگینی کرد و افتاد اینور تراس و پرت شد توی حیاط.
بچه ها بدون توجه به بشکه ای که گوشه حیاط دراز شده بود ، دنبال توپ بودن.
جه حالی می ده .
انگار همینطور که می دویدن از جونشون کم می شد و قیافه هاشون هم خونیتر .
یهو دیدم یکیشون داره گردن آذر رو گاز می گیره ، توپ رو تو صورتش کوبوندم و دست آذر رو گرفتم و سه تایی از مدرسه در رفتیم ،
تو راه پول های یه گدای کور رو زدیم و تا اون سر بندر ، عصاشو تو هوا می چرخوند و دنبالمون بود.
بعد با پول خورداش به تک تک مادرقحبه هایی که لازم بود زنگ زدیم تا جایی که می تونستیم فحش دادیم و خندیدیم .
بعد نشستیم تو یه پارک .

***

دختری مثل تو که نباید گریه کنه .
فقط باید بخنده.
یعنی زر زدم ما باید از گریمون هم لذت ببریم .
اصلا کلا باید لذت ببریم .
وقت زیادی هم که نداریم.
ما باید پرواز کنیم تا ستاره ها .
می دونی که چی میگم
آذر در حالی که هنوز تو بغلم گریه می کرد گفت :
"من زشتم؟"
یه چیزای دیگه هم می گفت که شکسته شکسته صداش میومد و نمی فهمیدم از پشت تلفن چی میگه ؟
"منم می خوام با شما بیام . قول می دم خم نشم .ترو خدا منم ببرین ."
"مامانم میگه تو خیلی زشتی. همش قیافه اونو به رخم می کشه ."
"میگه من روانی و مریضم . راست میگه؟"
نه .غلط کرده نگران نباش .
الان میایم .

***

داشت شرت های کرو کثیفش رو تو تراس رو بند آویزون می کرد.
لباس های چرمیمون احتمالا نظرش رو جلب کرد .
طور خاصی بهم خیره شده بود .
اینجا کوچه پس کوچه های گداخونه بندره.
رفتم دم در .
در باز بود .
پله ها زیر پامون صدا میدادند عجیب غریب .
ازخونه ها صدا های مختلفی میومد .
تلوزیون ، ماشین ریشتراش ، شیر آب .
رسیدیم به طبقه آخر .
دنیا از سقف چیکه می کرد.
رزا با یه چشمک بهم فهموند اینجاس .
:"منو می شناسن ، من سرخیابون منتظرم."
"همونی که دیدی . اسمش چی بود؟"
جواب دادم : مادام کریشا
هوم.حالا وقتشه.


***
با رزا توهمون پارک آشنا شدم .
داشتم دنبال دراگ قیافه های پلاسیده رو بو می کشیدم .
باد شرجی بندر می زد تو صورتم .
اصلا معلوم نبود چی می تونم پیدا کنم .
اگر شیشه هم گیرم نمی یومد دیگه تل و حشیش رو تو هر خرابکده ای می شد پیدا کرد .
دیدم یه نفر لباسم رو می کشه اول گفتم لابد ازین گدا زوری ها هستن که فال حافظ می چپونن به آدم .
برگشتم دیدم یه دختر خوشگله .
کمی جا خوردم.
برای چند لحظه بهم نگاه کرد و آدامس جویدنش متوقف شد و گفت :
"جا می خوام برای خوابیدن ."
وو . ایول دختر فراری . تو پوست خودم نمی گنجیدم .
یه نگاه به عروسکی که تو دستاش بود کردم .
در حالی که آدامس می جوید به من خیره شد گفت :
"می خوای چی کار کنی ؟"
و آدامسش رو ترکوند .
سه بند حشیش گرفتم و به هر کلکی بود دربونا رو پیچوندم ، بردمش هتل تو اتاقم .
چند نخ بار زدم یادم نیس .
یادم نیس دقیقا کجا ها پرت شده بودیم .
تا صبح فکر کنم پنج شیش راه کردمش.
شاید نیم ساعت هم نبود که خوابم گرفته بود که با صدای قدم هاش از خواب بیدارشدم .
رزا بالا سرم قدم میزد و بلند بلند با خودش قر می زد که چه فرقی می کنه .
عروسک هم تو دستش بود . تند و تند آدامسش رو می جوید :
"اون چند سال پیش یادته خیابون های بندر رو آسفالت می کردن .
اولین حسی که از شنیدن کلمه آسفالت بهم دست می ده . گرما و له شدنه .
من می شد 12 سالم .
اون روز اولین روزی بود که با امیر خوابیدم .
البته خیلی خوشم اومد .یکم سوخت و خون اومد ، ولی بی نظیر بود ،صبحش که رفتم مدرسه حس کردم از تمام هم کلاسی هام یه چیزی بیشتر دارم . رابطه ما همینطوری ادامه..."
اصلا من نمی دونستم داره چی میگه احتمالا چت کرده بود ، تا دیروز که می گفت از دست برادرش عاصی شده و زده بیرون فلان و...
به هر ضرب و زوری بود آرومش کردم .
تو بغلم آروم گرفته بود گریه می کرد .و عروسکش رو گرفته بود تو دستش.
هنوز حال هیچکدوممون جا نیومده .
دیگه داشت اعصابم رو خورد می کرد نمی دونم این چرت و پرت ها رو از کجاش در می آورد .
می گفت دو ماه پیش برای امیر بچه زاییده بود.
گزیه می کرد مدام و حرفاش شکسته شکسته بود و چیزی نمی فهمیدم .
منم دیگه فاز منفی شده بودم .
می گفتم باید من امروز برگردم تهران .
مدام می گفت: "منم با خودت ببر . قول می دم اذیتت نکنم . فقط منو ازین شهر ببر .
دیگه بقیش با خودم . کریشا منو میکشه .کریشا اگه بفهمه عروسکشم برداشتم دیگه حتما منو می کشه ."

***

در با یه تلنگر باز شد .
صدایی شبیه ناله های خفه شده می اومد ،احتمالا صدای ناله های آذر بود .
مادام کریشا روی یه صندلی تلو تلو می خورد. یه آواز هم زمزمه میکرد که شبیه به صدای ماشین تو جاده بود. گاهی هم آروم می شد و دنده عوض میکرد و دوباره سرعت می گرفت .
دیوار ها در حال ریختن بودن .
خیلی خاکستری و قهوه ای .
اوه بوی تعفن همه جا رو گرفته بود .
اینقدر اضطراب داشتم که متوجه این بو نشدم.
کریشا برگشت روبه من .
ترس وجودم رو گرفت ولی بر عکس اون چیزی که از دور به نظر می رسید یه سیاه و خیکی نبود .بلکه سفید پوست ولاغر هم بود.
کریشا گفت:"بوی منه!"
و یه لبخند زد که تمام دندون های زردش ریختن بیرون .
شروع کرد به درآوردن لباس هاش .
لباس های زیرشم درآورد .
یکم جلوی من دستی به خودش کشید و لبخند زد .
بعد رفت لب پنجره .
گفت تو اتاق بغلی منتظر شو .

***

تلوزیونش روشن بود. کریشا بود . فیلم جشن عروسیش .
فکر کنم مربوط بشه به چند سال پیش .دو - سه سال پیش.همه شاد بودن و می رقصیدن .
کریشا کنار شوهرش بود .
رزا لباس خدمت کارا تنش بود و واسه این و اون چای و شیرینی و میوه و ازینجور چیزا میبرد .
رزا از بچگی اینقدر خوشگل بوده .آخه چرا باید اینجوری باشه؟
یعنی من فقط برای پرسیدن چندتا سوال اومده بودم اینجا.
کریشا صدام کرد.
گفتم می خوام درباره رزا بدونم .
کریشا لب پنجره ایستاد و سیگارش روشن کرد و اومد طرف من گفت :"نمی خوای حال کنی باهام؟ نترس من بچه دار نمی شم.
اگه بچه دار می شدم که الان اینجا به شما لش و لوشا نمی دادم . الان تو قصرم بودم کنار شوهرم و داشتیم برای آینده بچه هامون طرح و نقشه می ریختیم .
می دونی من باید بچه دار شم ، بچم هم باید ازین عروسک انترکیب خیلی خوشگل تر شه.
ازون دختره ی حمال رزا هم همینطور .دیگه باید دهن تمام فک و فامیل امیر بسته شه .
خانواده امیر بچه می خواس به همین خاطر امیر پیش نهاد داد رزا کوچولو رو عقد کنه و ازین به بعد رسما بگاد .
ساختار علت معلولیت تکمیل شد؟
من نمی فهمیدم اولش که قرار چه بلایی سرم بیاد ولی خب در عوض بعدا فهمیدم . "
اینو که گفت رفت کنار پنجره پرده رو پاره کرد و نگاهی به چشم های حیران مردم تو کوچه کرد و خودشو به بیرون پرتاب کرد ."
من هم که دیگه شکه شده بودم . اومدم به سرعت بزنم بیرون از خونه .
طبقه سوم یه پیرمرد سیاه پوست ساکسیفون به دست داشت ازبالای عینکش بهب نیگاه می کرد .
طبقه دوم یه جوونی که حوله دور خودش پیچیده بود و با حر کت سریع دستش رو موهاش داشت راه پله رو آبپاشی می کرد . یه لبخند مرموز بهم زد با مضمون"ای کلک!"
خوشبختانه طبقه اول و همکف کسی رو ندیدم . و به سرعت ازونجا دور شدم.

***

کی فکرشو می کردم رزا تو گلوم گیر کنه اینجوری ؟ چرا نمی شد بی خیالش شم . این هم دختر و زن تو زندگیم .احمقانه س ولی هورمون هام احساس مسئولیت عجیبی نسبت بهش پیدا کرده بودن .فرداش که حالمون بهتر شد . دوباره داشت حرفای دیروز رو تکرار می کرد که خندیدم بهش ، خودش هم شروع کرد به خندیدن . کل روز رو با هم بودیم هوا که کم کم تاریک می شد رنگ چشماشم به آبی می زد و قشنگتر می شد.خیلی باهاش اخت شده بودم وحشتناک . نمی تونستم بیخیالش شم.داشتم دیوونه می شدم .
ولی تصمیم گرفتم کار درست رو انجام بدم .به هر نحو و به این بهانه که امشب قراره پدر و مادرم بیان راضیش کردم برگرده خونشون . تا لحظات آخرم می گفت مادام کریشا منو می کشه و با هم می خندیدیم .برگشتم سریع به هتل که ببندم بارو بندیلمو .اما نتونستم .
به شکل ابلهانه ای موندم ببینم چی میشه؟چند روز خبری نشد .
سه روز بعد صبح از پنجره دیدم مردم کنار ساحل جمع شدن و کمی اونطرف تر صورت باد کرده رزا روی آب .

***

دستهایم را هم مثل پاهایم بسته بود .
به سرعت پایین میرفتم .
وسیله سیاه و سنگینی که به پاهایم بسته شده بود بی رحمانه مرا پایین می کشید .
هنوز نفسم را در سینه حبس کرده بودم .
دریا آرام و غلیظ بود و هیچ چیز و هیچ کس انتظار حادثه ای قریب الوقوع را نمی کشید.
و با ریتم عجیب غریبی دنیا را واژگون احساس می کردم .
انگار تمام دنیا در حال غرق شدن است .
سرم را برگرداندم و به خاطراتی که ته دریا رسوب کرده بود نگاهی انداختم .
همینطوری داشتم پایین می رفتم .
خب معلوم است که اگر من بمیرم دنیا هم میمیرد .
هنوز هم نفسم در سینه حبس بود . چطور می توانستم نمیرم .
شروع کردم دست و پازدن ولی فایده نداشت .
پاهایم چسبیده بود کف دریا.
اینقدر اضطراب داشتم که متوجه نشدم چقدر اینجا سرد است.
آذر را هم ازم گرفت .
زمان زیادی هم که ندارم.
فکری به ذهنم رسید .
یک آدامس از جیبم درآوردم و انداختم تو دهنم ،شروع کردم به جویدن .
باید یک حباب می ساختم .حبابی که مرا بالا ببرد .
اولین تلاش بی فایده بود و آدامس ترکید .
تمام آدامس ها را خوردم . فقط داشتم نفسم را هدر می دادم .
هیچ فایده ای نداشت .سوت خانم ناظم کف دریا افتاده بود .آن را به زنجیرم بستم .
بهترین کاری که با این بازدم آخر شاید می شد کرد سوت زدن بود .
ولی نه . این بار حباب درست شد . ته حباب را گره زدم و در دست گرفتم .
شاید آن وسیله سیاه و سنگین از پاهایم رها شده بود .
چهره ها هم آرام آرام در برابرم رژه می رفتند.
مادام کریشا ، امیر ، خانوم ناظم خیکی ، دخترم آذر و این پسره ی کسخل ، راوی نشئه داستان
لابد الان کنار پدر و مادر ش در هتل شام می خورد ولی احتمالا دلش برایم تنگ شده .
نفهمیدم کی از دریا آمدم بالاتر و زسیدم به این ستاره ها .
کلاهم را یک نیم دور می چرخانم و
خداحافظ امواج درخشان .





پ ن : تقدیم به ابن پستم.


ARCHIVE
June 2005  July 2005  August 2005  September 2005 
H A 6
2 P A
H O M E
M A I L
X M L
....................................                                                                                             

Monday, September 26, 2005




3
دکه های روزنامه فروشی.
"من نمیخوام نفس بکشم ."
تیتر تمام روزنامه های عصر .
مجله چگونه اولترا لایت شویم .
آتیش مجانی .
آتیش مجانی .
آتیش مجانی .


###


روی خطوط سفید جاده پرواز می کنی؟
از چه چیز می ترسی؟
من خودم در فیلم ها دیده ام که اگر اگر اگر در کنار مسیر نور های روشن
آنجا که باد موج می شود ودر زیر و بم لباس های سکسی دراز بکشم در انتظار .
اکثرا یک چیزی چیزی می شود .
...به اتفاق خوش آیند .


###

اصلا کل بحث امروز ما درباره یه اتفاق خوش آیند است .
بوی قرمه سبزی می دهد در خستگی ظهر احتمالا .
غروب دلنشین و پر و پاچه لخت دختری روی نیم کت که می خارد.
قراری که قرار نیست برگزار شود.
و بر عکسش ،
مهمانی های حداکثر دونفره.
جین های متوالی و ناگهانی.


###


می دونی وقتی که دراز کشیدم سر صبح و تو طبق معمول از جسد من خداحافظی می کنی و میری،
و مثل همیشه فکر می کنی فکر می کنی خوابم.


وقت می کنم به دیواره های درونیم نگاه کنم .
مثل یه قوطی خالی .
یه جسم زرد کوجولو هم توش افتاده که اینور و اونور می ره و سر و صدا می کنه گاهی.
و بقیه اشیا که همه به تو خیره نگاه می کنن .

اونقدر خوردیم و کشیدیم که همه چیز ها رو ابدی ببینیم .
زیر تاریکی پتو تو بغل هم هنوز می ترسیدیم مگه نه !
گاهی وقتا فکر می کنم تمام عمر ترسیدم نه زندگی.
و باز هم بقیه اشیا که همه به تو خیره نگاه می کنن .

دلت می خواد ظرف های کثیفی آشپزخونه رو منفجر کنی .
واقعیت نامنظم و پراکنده اطرافت رو نابود کنی .
ولی نمی تونی حتی خودتو تکون بدی .
همین ضعف کوچک بهانه ی خوبیه ساعت ها عر زدن.

اگر اگر اگر ساعت ها گریه کنم خورشید کلافه ظهر برام دست تکون میده یا باید این یکیو تو کتابا پیدا کنم ؟



###



فرار از واقعیت های ناخوش آیند به حاشیه های کسخل . هاه...؟



###



خواهرم برای غوی قصر آشپزی می کرد .
من در حیاط با گل های تعطیلات شرجی بازی می کردم .
مامان خدا رو ارضا می کرد .
پدرم واسه خاطر یه لقمه نون دراز کشیده بود .

همه جا مملو از پترن های سبز بود .
و زیبایی بود که از باغ می چکید .
خورشید پشت ابرا آفتاب گرفته بود .
همه چیز معمولی و دوست داشتنی بود.
همین روزا بود که یه حوری از جلوی دروازه رد شه و گلوم پیش موهای فرفری و قهوه ایش گیر کنه .
احتمالا چشماش یک کم هم سرخ بود که به صورت سفیدش خیلی می آد.
داشتم میدویدم دنبالش.
اون هم می دوید و می خندید .
می دونست می گیرمش.
با اون چکمه هاش مگه چقدر می تونه بدوه .
خواهرم داشت ما رو میدید و روده بر شده بود .
غول قصر هم که پیپ می کشید داشت روزنامه می خوند و سرشو تکون می داد .
همین طور که فرشته من خسته شده بود و داشت خودش رو به دست های من میسپرد ، خدا نظرش عوض شد .



###


من : خیلی بابا نامردی!
خدا (با ته لهجه ی اصفهانی) : خفه شو ، بچه پررو ،
من : مگه هر چی سیب خورده بودیم بالا نیاوردیم .
مگه بیخیال گند هایی که زده بودی ، مغزمون رو ریست نکردیم . پس قول و قرارمون چی شد.
خدا : توهم بود بدبخت ، این کسپرتا چیه واسه من بلغور می کنی، روزنامه های امروز عصر رو بخون تا با مضرات مواد مخدر بیشتر آشنا شی.
من (زیر لب!) : حیف که زورم بهت نمی رسه .
خدا : هان؟
من: هیچی بابا.


###


کبریت ندارم تو جیبم .
مسیر کاتوره ایم رو به صورت نسبی طوری تنظیم می کنم که هر ده دقیقه از کنار یک دکه رد شم .
معمولا یه فندک به قیافه ی پلاسیده صاحب دکه آویزونه .
آخ که من ساق های سفیدتون رو قورت بدم.جونم با این لفت و رایت کونتون.
تو این غروب کسخل هیچی بیشتر از یه دختر هات و پررو فاز نمی ده .
وقتی یکی رو می بینی که با له له داره قیافه پسرا رو سرچ می کنه : به این می گن یه اتفاق خوشآیند .
همینطوری که سرمای آیس پک رو تو گلوت می ریزی یکم واسه خودت می خندی که جرا دارم بی دلیل می خندم.
بعد هم که خب حسابی گوز گوزی یه گوشه میشینی با هاش.
با اینکه همه چیز معمولی و دوست داشتنیه !
ممکنه تو اینجور نباشی .
هه هه ها ها...


Saturday, September 24, 2005




3







Friday, September 23, 2005




3







3
خانوم پرستار صبر کن
باور کنین نمی خوام اذیتتون کنم .
حالم خوب نیس .
درد دارم.

***

داری یه داستان ساده می شی .
یه قهرمان پلاستیکی عبرت آموز برای مجله های خانوادگی .
یه سرگرمی پیش پا افتاده .
سنگی که ممکنه شوت بشی یا نه ؟
هوم
هه هاها


***

آهنگ در خواستی امروز اپرای معروفه هانی چهارمه .
وقتی گشنس .
هانی اولین سگ همسایمونه که برعکس سه تای قبلی هنوز نمرده

!


***

امروز تو حموم غم عجیب و غریبی داشتم .
بعد از تو به امید کدوم کس پشمام رو بزنم .


***


می گم : غیر از من و شوهرت دیگه به کیا میدی؟
می گه : به شوهر همسایه .
می گم : اگه زنش بفهمه جرت میده هان !؟
میگه : زنش منو راضی کرد؟
میگم : هانس!؟!؟!؟
میگه : با یک ست طلا راضی شده . البته داره شاکی میشه کم کم .
دنیای جالبیه !


***

کونده شب ها به گلدونم آب می ده !
میگه می خوام مثه خودم بیدار بمونه تا صبح !



***

بگذریم بریم سراغ یکی از اساسیترین سوالات بشری؟
آلفردو پایپ من بین لب های کدوم سیسیلی بیمروتی داره می جنبه؟ هان ؟

***


پ ن :اگر در میان خوانندگان عزیز کسی وجود داره که از ته دل به این
وبلاگ و صاحبش علاقه داره ، الان این بلاگر خلاق در شرایط سختی
قرار داره . یک کمک مالی بکنه .انشالله یک در دنیا صد در آخرت بره تو
کونش .


***

نمی تونم ببندم فک رو ،
فوقش فردا پاک می کنم دیگه .
هنوزم میتونم روزی 50kb کسشر تولید کنم .
(قیافه راضی از خود، ازین ها که یه نوع آرامشی توشه که با یک
میلیون دلار هم آدم عوضش نمی کنه)

***

میخوای مثل یه راننده عادی باشی ،
ولی اینکاره نیسی داداش ،
حقیقته .

***

یادته همه جا رو دنبال رد استخوون ها می گشتیم .
کاشکی
همیشه می گشتیم .
کاش خسته نمی شدیم هان .
ای کاش که به روی هم نمی آوردیم زیر کدوم بوته چالشون کرده بودیم .


***

شیفت عوض میشه
پیرزن پرستار لباساش را در آورده و سینه های بزرگش رو به صورتم میماله.
شب شده و its too late
t h i n g s c h a n g e d

الان وقت خوابه دیگه
نه درد .


Friday, September 16, 2005




3




Thursday, September 15, 2005




3
امروز متوجه شدم چرا گونه های این دختر به شکل احمقانه ای باد کرده است .
با توجه به اینکه امروز گفت سرطان خون دارد ،احتمالا دلیلش مصرف کرتن باشد .
یک نخ سیگار دود کردم .
اشتباه من آنجا بود که کنسرو لوبیا صرف کردم قبل از آنکه پدر پیتزا به دست بیاید.
و درد
.درد اینجاس که این سس قرمز باز نمی شود.

د باز شو لعنتی
مادر جنده ها یه راه حل بهتر از دندون های من واسه این سس ها تعبیه کنید
می فهمید خارکسده ها
صدامو می شنوین
کسی صدامو می شنوه؟!


Wednesday, September 14, 2005




3




Sunday, September 11, 2005






Saturday, September 10, 2005




3


Saturday, September 03, 2005




3


دستهایم را هم مثل پاهایم بسته بود .
به سرعت پایین میرفتم .
وسیله سیاه و سنگینی که به پاهایم بسته شده بود بی رحمانه مرا پایین می کشید .
هنوز نفسم را در سینه حبس کرده بودم .
دریا آرام و غلیظ بود و هیچ چیز و هیچ کس انتظار حادثه ای قریب الوقوع را نمی کشید.
من پایین میرفتم و رقص مواج نور در سطح آب انگار ازمن خداحافظی می کرد.
و با ریتم عجیب غریبی دنیا را واژگون احساس می کردم .
انگار تمام دنیا در حال غرق شدن است .
سرم را برگرداندم و به خاطراتی که ته دریا رسوب کرده بود نگاهی انداختم .

***

تنها پنج دقیقه از زمان ورزش ما باقی مانده بود .
توپ را برداشتم و دوباره سمت حلقه پرتاب کردم .
دختری آنسوتر روی نیمکت نشسته بود .
لباس هایش تیره بود انگار.
توپ هنوز هم دست من بود .
یک دور چرخیدم و به نگاه های بچه که مملو از وسوسه قاپیدن توپ بود نگاه کردم .
نوعی کلافگی در انتظارشان موج می زد .
پنج دقیقه دیگر ناظم سوت می زد .
نگاهم دوباره به نیمکت افتاد .
انگار آب رفته بود و یا شاید تنها لباس هایش روی نیمکت بود .
به طرف نیم کت حرکت کردم . صدای بچه ها بلند شد .
همه فریاد می کشیدند .
بعضی ها هم فحش می دادند .
توپ را که رها کردم تمام این سر و صدا ها خوابید .
بالای سرش بودم . انگار سر نداشت و ...
در خودش پیچ خورده بود .
دستم را نزدیکش بردم که یک نفر که کنارم ایستاده بود گفت :
"دست نزن خم می شه."
رویم را برگرداندم .
دختری بود با چشم ها سبز و یک کلاه با مارک نایکی و یک زنجیر عجیب غریب که از گردنش آویزان بود .
در حالی که آدامس می جوید به من خیره شد گفت :
"می خوای چی کار کنی ؟"
و آدامسش رو ترکوند .
آرام دخترک را از روی نیمکت بلند کردیم .
بغلش کردم و به سمت دفتر مدرسه حرکت کردم .
در راه حس کردم از کمر هم دارد تا می شود .
با احتیاط بیشتری تا دفتر مدرسه گرفتمش و روی میز ناظم آرام پهنش کردم .
ناظم کپل هم دماغش را بالا کشید و با فریاد :
"منظورتون چیه؟" از جاش بلند شد.سوتی رو که دور گردنش بود به لب گذاشت
و باتمام توان جیق کشید .
وقتتون تمومه .تمام بچه ها از حیاط به دفتر مدرسه خیره شدند.

***
از هتل بیرون اومدم .دنبال مواد بودم . خیابون ها بوق می زدند .
مردم آشغال هاشون رو از پنجره ها بیرون می ریختند .
ولی فکر می کردند زندگی لختشون رو پشت پرده ها پوشوندن .
زندگی بوی یه روز می داد با یه اتفاق نو .
به سمت اولین پارک مسیرمون رو کج کردیم .
تو راه ماهی فروش ها ، ماهی هاشون رو روی زمین ریخته بودند ودر حال جر و بحث بودند و میوه فروش ها راضی تر دستمال به میوه ها شو می کشیدن و تو سبد ها می چیدند.
ولی چیزی که واضح تر از همه به نظر می رسید نگاه مردم به من بود .
یا خیلی خوش تیپ بودی یا خیلی غریبه .
چیزی آزارشون می داد مثل سگهایی که بوی نامفهومی شنیدن .

***

اسمش آذر بود .
دختری که هفته پیش خم شده بود .
داشت بازی می کرد .
قد کوتاه و پوست سفیدی داش .
من و رُزا هم کنار هم نشسته بودیم .
از کنار ما که رد شد یه نگاهی به ما کرد و توپ رو انداخت طرف من .
منم یه خنده ای کردم و انداختم طرف رزا .
هنوز همه بچه ها گیج بودن .
کلاه نایکیش رو سرش یه نیم دور چرخوند و داد زد دسسرشته .
همه افتادن دنبال ما سه تا .
یه امت رو اسکل کرده بودیم .
خانوم ناظم هم سرمون سوت می کشید.
یهو اینقدر سوت کشید که بالا تنش سنگینی کرد و افتاد اینور تراس و پرت شد توی حیاط.
بچه ها بدون توجه به بشکه ای که گوشه حیاط دراز شده بود ، دنبال توپ بودن.
جه حالی می ده .
انگار همینطور که می دویدن از جونشون کم می شد و قیافه هاشون هم خونیتر .
یهو دیدم یکیشون داره گردن آذر رو گاز می گیره ، توپ رو تو صورتش کوبوندم و دست آذر رو گرفتم و سه تایی از مدرسه در رفتیم ،
تو راه پول های یه گدای کور رو زدیم و تا اون سر بندر ، عصاشو تو هوا می چرخوند و دنبالمون بود.
بعد با پول خورداش به تک تک مادرقحبه هایی که لازم بود زنگ زدیم تا جایی که می تونستیم فحش دادیم و خندیدیم .
بعد نشستیم تو یه پارک .

***

دختری مثل تو که نباید گریه کنه .
فقط باید بخنده.
یعنی زر زدم ما باید از گریمون هم لذت ببریم .
اصلا کلا باید لذت ببریم .
وقت زیادی هم که نداریم.
ما باید پرواز کنیم تا ستاره ها .
می دونی که چی میگم
آذر در حالی که هنوز تو بغلم گریه می کرد گفت :
"من زشتم؟"
یه چیزای دیگه هم می گفت که شکسته شکسته صداش میومد و نمی فهمیدم از پشت تلفن چی میگه ؟
"منم می خوام با شما بیام . قول می دم خم نشم .ترو خدا منم ببرین ."
"مامانم میگه تو خیلی زشتی. همش قیافه اونو به رخم می کشه ."
"میگه من روانی و مریضم . راست میگه؟"
نه .غلط کرده نگران نباش .
الان میایم .

***

داشت شرت های کرو کثیفش رو تو تراس رو بند آویزون می کرد.
لباس های چرمیمون احتمالا نظرش رو جلب کرد .
طور خاصی بهم خیره شده بود .
اینجا کوچه پس کوچه های گداخونه بندره.
رفتم دم در .
در باز بود .
پله ها زیر پامون صدا میدادند عجیب غریب .
ازخونه ها صدا های مختلفی میومد .
تلوزیون ، ماشین ریشتراش ، شیر آب .
رسیدیم به طبقه آخر .
دنیا از سقف چیکه می کرد.
رزا با یه چشمک بهم فهموند اینجاس .
:"منو می شناسن ، من سرخیابون منتظرم."
"همونی که دیدی . اسمش چی بود؟"
جواب دادم : مادام کریشا
هوم.حالا وقتشه.


***
با رزا توهمون پارک آشنا شدم .
داشتم دنبال دراگ قیافه های پلاسیده رو بو می کشیدم .
باد شرجی بندر می زد تو صورتم .
اصلا معلوم نبود چی می تونم پیدا کنم .
اگر شیشه هم گیرم نمی یومد دیگه تل و حشیش رو تو هر خرابکده ای می شد پیدا کرد .
دیدم یه نفر لباسم رو می کشه اول گفتم لابد ازین گدا زوری ها هستن که فال حافظ می چپونن به آدم .
برگشتم دیدم یه دختر خوشگله .
کمی جا خوردم.
برای چند لحظه بهم نگاه کرد و آدامس جویدنش متوقف شد و گفت :
"جا می خوام برای خوابیدن ."
وو . ایول دختر فراری . تو پوست خودم نمی گنجیدم .
یه نگاه به عروسکی که تو دستاش بود کردم .
در حالی که آدامس می جوید به من خیره شد گفت :
"می خوای چی کار کنی ؟"
و آدامسش رو ترکوند .
سه بند حشیش گرفتم و به هر کلکی بود دربونا رو پیچوندم ، بردمش هتل تو اتاقم .
چند نخ بار زدم یادم نیس .
یادم نیس دقیقا کجا ها پرت شده بودیم .
تا صبح فکر کنم پنج شیش راه کردمش.
شاید نیم ساعت هم نبود که خوابم گرفته بود که با صدای قدم هاش از خواب بیدارشدم .
رزا بالا سرم قدم میزد و بلند بلند با خودش قر می زد که چه فرقی می کنه .
عروسک هم تو دستش بود . تند و تند آدامسش رو می جوید :
"اون چند سال پیش یادته خیابون های بندر رو آسفالت می کردن .
اولین حسی که از شنیدن کلمه آسفالت بهم دست می ده . گرما و له شدنه .
من می شد 12 سالم .
اون روز اولین روزی بود که با امیر خوابیدم .
البته خیلی خوشم اومد .یکم سوخت و خون اومد ، ولی بی نظیر بود ،صبحش که رفتم مدرسه حس کردم از تمام هم کلاسی هام یه چیزی بیشتر دارم . رابطه ما همینطوری ادامه..."
اصلا من نمی دونستم داره چی میگه احتمالا چت کرده بود ، تا دیروز که می گفت از دست برادرش عاصی شده و زده بیرون فلان و...
به هر ضرب و زوری بود آرومش کردم .
تو بغلم آروم گرفته بود گریه می کرد .و عروسکش رو گرفته بود تو دستش.
هنوز حال هیچکدوممون جا نیومده .
دیگه داشت اعصابم رو خورد می کرد نمی دونم این چرت و پرت ها رو از کجاش در می آورد .
می گفت دو ماه پیش برای امیر بچه زاییده بود.
گزیه می کرد مدام و حرفاش شکسته شکسته بود و چیزی نمی فهمیدم .
منم دیگه فاز منفی شده بودم .
می گفتم باید من امروز برگردم تهران .
مدام می گفت: "منم با خودت ببر . قول می دم اذیتت نکنم . فقط منو ازین شهر ببر .
دیگه بقیش با خودم . کریشا منو میکشه .کریشا اگه بفهمه عروسکشم برداشتم دیگه حتما منو می کشه ."

***

در با یه تلنگر باز شد .
صدایی شبیه ناله های خفه شده می اومد ،احتمالا صدای ناله های آذر بود .
مادام کریشا روی یه صندلی تلو تلو می خورد. یه آواز هم زمزمه میکرد که شبیه به صدای ماشین تو جاده بود. گاهی هم آروم می شد و دنده عوض میکرد و دوباره سرعت می گرفت .
دیوار ها در حال ریختن بودن .
خیلی خاکستری و قهوه ای .
اوه بوی تعفن همه جا رو گرفته بود .
اینقدر اضطراب داشتم که متوجه این بو نشدم.
کریشا برگشت روبه من .
ترس وجودم رو گرفت ولی بر عکس اون چیزی که از دور به نظر می رسید یه سیاه و خیکی نبود .بلکه سفید پوست ولاغر هم بود.
کریشا گفت:"بوی منه!"
و یه لبخند زد که تمام دندون های زردش ریختن بیرون .
شروع کرد به درآوردن لباس هاش .
لباس های زیرشم درآورد .
یکم جلوی من دستی به خودش کشید و لبخند زد .
بعد رفت لب پنجره .
گفت تو اتاق بغلی منتظر شو .

***

تلوزیونش روشن بود. کریشا بود . فیلم جشن عروسیش .
فکر کنم مربوط بشه به چند سال پیش .دو - سه سال پیش.همه شاد بودن و می رقصیدن .
کریشا کنار شوهرش بود .
رزا لباس خدمت کارا تنش بود و واسه این و اون چای و شیرینی و میوه و ازینجور چیزا میبرد .
رزا از بچگی اینقدر خوشگل بوده .آخه چرا باید اینجوری باشه؟
یعنی من فقط برای پرسیدن چندتا سوال اومده بودم اینجا.
کریشا صدام کرد.
گفتم می خوام درباره رزا بدونم .
کریشا لب پنجره ایستاد و سیگارش روشن کرد و اومد طرف من گفت :"نمی خوای حال کنی باهام؟ نترس من بچه دار نمی شم.
اگه بچه دار می شدم که الان اینجا به شما لش و لوشا نمی دادم . الان تو قصرم بودم کنار شوهرم و داشتیم برای آینده بچه هامون طرح و نقشه می ریختیم .
می دونی من باید بچه دار شم ، بچم هم باید ازین عروسک انترکیب خیلی خوشگل تر شه.
ازون دختره ی حمال رزا هم همینطور .دیگه باید دهن تمام فک و فامیل امیر بسته شه .
خانواده امیر بچه می خواس به همین خاطر امیر پیش نهاد داد رزا کوچولو رو عقد کنه و ازین به بعد رسما بگاد .
ساختار علت معلولیت تکمیل شد؟
من نمی فهمیدم اولش که قرار چه بلایی سرم بیاد ولی خب در عوض بعدا فهمیدم . "
اینو که گفت رفت کنار پنجره پرده رو پاره کرد و نگاهی به چشم های حیران مردم تو کوچه کرد و خودشو به بیرون پرتاب کرد ."
من هم که دیگه شکه شده بودم . اومدم به سرعت بزنم بیرون از خونه .
طبقه سوم یه پیرمرد سیاه پوست ساکسیفون به دست داشت ازبالای عینکش بهب نیگاه می کرد .
طبقه دوم یه جوونی که حوله دور خودش پیچیده بود و با حر کت سریع دستش رو موهاش داشت راه پله رو آبپاشی می کرد . یه لبخند مرموز بهم زد با مضمون"ای کلک!"
خوشبختانه طبقه اول و همکف کسی رو ندیدم . و به سرعت ازونجا دور شدم.

***

کی فکرشو می کردم رزا تو گلوم گیر کنه اینجوری ؟ چرا نمی شد بی خیالش شم . این هم دختر و زن تو زندگیم .احمقانه س ولی هورمون هام احساس مسئولیت عجیبی نسبت بهش پیدا کرده بودن .فرداش که حالمون بهتر شد . دوباره داشت حرفای دیروز رو تکرار می کرد که خندیدم بهش ، خودش هم شروع کرد به خندیدن . کل روز رو با هم بودیم هوا که کم کم تاریک می شد رنگ چشماشم به آبی می زد و قشنگتر می شد.خیلی باهاش اخت شده بودم وحشتناک . نمی تونستم بیخیالش شم.داشتم دیوونه می شدم .
ولی تصمیم گرفتم کار درست رو انجام بدم .به هر نحو و به این بهانه که امشب قراره پدر و مادرم بیان راضیش کردم برگرده خونشون . تا لحظات آخرم می گفت مادام کریشا منو می کشه و با هم می خندیدیم .برگشتم سریع به هتل که ببندم بارو بندیلمو .اما نتونستم .
به شکل ابلهانه ای موندم ببینم چی میشه؟چند روز خبری نشد .
سه روز بعد صبح از پنجره دیدم مردم کنار ساحل جمع شدن و کمی اونطرف تر صورت باد کرده رزا روی آب .

***

دستهایم را هم مثل پاهایم بسته بود .
به سرعت پایین میرفتم .
وسیله سیاه و سنگینی که به پاهایم بسته شده بود بی رحمانه مرا پایین می کشید .
هنوز نفسم را در سینه حبس کرده بودم .
دریا آرام و غلیظ بود و هیچ چیز و هیچ کس انتظار حادثه ای قریب الوقوع را نمی کشید.
و با ریتم عجیب غریبی دنیا را واژگون احساس می کردم .
انگار تمام دنیا در حال غرق شدن است .
سرم را برگرداندم و به خاطراتی که ته دریا رسوب کرده بود نگاهی انداختم .
همینطوری داشتم پایین می رفتم .
خب معلوم است که اگر من بمیرم دنیا هم میمیرد .
هنوز هم نفسم در سینه حبس بود . چطور می توانستم نمیرم .
شروع کردم دست و پازدن ولی فایده نداشت .
پاهایم چسبیده بود کف دریا.
اینقدر اضطراب داشتم که متوجه نشدم چقدر اینجا سرد است.
آذر را هم ازم گرفت .
زمان زیادی هم که ندارم.
فکری به ذهنم رسید .
یک آدامس از جیبم درآوردم و انداختم تو دهنم ،شروع کردم به جویدن .
باید یک حباب می ساختم .حبابی که مرا بالا ببرد .
اولین تلاش بی فایده بود و آدامس ترکید .
تمام آدامس ها را خوردم . فقط داشتم نفسم را هدر می دادم .
هیچ فایده ای نداشت .سوت خانم ناظم کف دریا افتاده بود .آن را به زنجیرم بستم .
بهترین کاری که با این بازدم آخر شاید می شد کرد سوت زدن بود .
ولی نه . این بار حباب درست شد . ته حباب را گره زدم و در دست گرفتم .
شاید آن وسیله سیاه و سنگین از پاهایم رها شده بود .
چهره ها هم آرام آرام در برابرم رژه می رفتند.
مادام کریشا ، امیر ، خانوم ناظم خیکی ، دخترم آذر و این پسره ی کسخل ، راوی نشئه داستان
لابد الان کنار پدر و مادر ش در هتل شام می خورد ولی احتمالا دلش برایم تنگ شده .
نفهمیدم کی از دریا آمدم بالاتر و زسیدم به این ستاره ها .
کلاهم را یک نیم دور می چرخانم و
خداحافظ امواج درخشان .





پ ن : تقدیم به ابن پستم.


ARCHIVE
June 2005  July 2005  August 2005  September 2005 
H A 6
H O M E
M A I L
X M L